همیشه باید کلی بگردی تا یه تیشرت نخی خنک پیدا کنی
رنگ بندیها هم که افتضاح، آخرش مجبور میشی طبق معمول سفید بگیری و به کلکسیون لباس سفیدها اضافه کنی، البته اگه امروز همونم پیدا کنی
همزمان با رژه این افکار تو ذهنم تند تند راهروی پاساژ رو میرفتم و بی توجه به بقیه بوتیکها تو دو راهی تصمیم به اینکه طبقه بالا هم برم و یه نگاه بندازم ؟ بودمکه چشمم افتاد به یه آقای میانسال، داشت به لباس شبی که تو ویترین بوتیک زنونه بود نگاه میکرد
چشم برنمیداشت و مشخص بود لباس چشمش رو گرفته
یه صحنه ای بود که تا اون روز ندیده بودم، نه که ندونم نه که غیرعادی باشه
مکثش و نگاهش به ویترین مثل سرعتگیری نگاهم رو نگه داشت برای یه لحظه
نمیدونم اون لحظه دلش میخواست اون لباس رو برای همسرش بخره؟ اصلا کسی رو داره ؟
یا شاید اصلا روش نمیشه بره و بگه چی میخواد!
شاید اصلا همسرش نپوشه از این لباسها
فکرای قبلی جاشو داد به اینکه چندنفر هستن که از جلوی بوتیک ها رد میشن و با دیدن این لباسها تنهایی شون رو بیشتر حس میکنن
چندنفر هستن که تو عمر زندگی مشترک شون راحت باهم از خواسته هاشون نگفتن یا خجالت کشیدن؟