وقتی کودک هفت ساله ای و از آمپول میترسی فقط به خاطر درد کوچک و لحظه ای اش!
هیچ وقت دنیای کوچکت متصور هم نمیشد در سالهای بعدتر که انتظارش رو میکشیدی در حالیکه شتابان به سویت میآیند بی آنکه به انتظار تو وقعی نهند، قرار است دردهایی رو به دوش بکشی که لحظه ای رهایت نخواهند کرد
یکی از این دردها درد و رنج خداحافظی است که ما آدم ها بارها در موقعیت های مختلف زندگی خود تجربه میکنیم
مثل رنج دل کندن از حرم امام رضا وقتی پاهایت نمیخواهند قدم از قدم بردارن
بارها سر برمیگردانی و دوباره به گنبد طلایی نگاه میندازی
و کنده شدن گوشه ای از قلبت را و جا گذاشتنش رو همان جا همان لحظه حس میکنی با تمام وجود
لحظه ای که از دوستی باید به جبر زمان و مکان و جبر انسان جدا شوی و بدرود بگویی و هیچ واژه ای یاری گر تو در بیان این رنج نیست
رنج بیشتر آنکه داستان این رنج ها ادامه دارد...