بر روی هیچ چیز این دنیا اصرار نکن

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خونه مادربزرگه» ثبت شده است

تا یاد داریم همیشه میگفتن؛ سحرخیز باش تا کامروا باشی!

ولی من هرچی یادم میاد سحرخیزیم هیچ کامروایی برام نداشت :))))

چه بسا اون دسته از اطرافیانم که اصلا سحرخیز نبودن الان به کامروایی رسیدن جوری که انگار اونا سحرخیز بودن، من مخملِ قصه مادربزرگه بودم که همش عاشق خوردن و خوابیدن بود

یه خاطره از روزهایی که خونه خدابیامرز مادربزرگم میرفتیم :

من و خواهر کوچیکم و پسرخاله ام که تفاوت سنی مون خیلی کم بود هر کدوم به اندازه یکسال از هم اختلاف سنی داشتیم

من طبق عادت و خلق بدنیم همیشه صبح خروس خون بیدار بودم و با وجود اینکه سحرخیزی یه ویژگی مثبت و پسندیده ای تو خانواده مون بوده نمیدونم چرا از خواهر و پسرخاله ام که ده صبح بیدار میشدن، بهتر پذیرایی میشد و صبحانه مفصلی براشون تدارک دیده می‌شد؟!

شاید یه علتش عزیز بودن پسر جماعت تو خانواده های سنتی مون بود که خواهر من هم از قِبَل پسرخاله جان از این خوان پرشکوه بهره‌مند می‌شد :)) 

ولی از اون جایی که بچه توداری بودم هیچ وقت چیزی نمی‌گفتم

و عجیب تر اینکه این موضوع هیچ وقت باعث نمیشد با خودم بگم از این به بعد من هم دیر بلند شم از خواب،

و کما فی السابق به سحرخیزی خودم مداومت داشتم :))))))

حتی یادمه تو خونه قدیمی مون که حیاط داشتیم و چندتا درخت میوه، صبح زود بلند میشدم و از درخت انجیر بالا می‌رفتم و در حد توانم انجیرهای خوشگل رو میچیدم و میووردم و بعد از اینکه برادر و خواهرام از خواب بلند میشدن نوش جان میکردیم باهم

یا گلابی ها رسیده ای که شب از سنگینی رسیدن میفتن پای درخت رو صبح زود میرفتم برمی‌داشتم که مورچه ها دخل شون رو در نیارن

شایدم آه اون مورچه ها گرفته من رو :)) 

 

 

 

۳۰ آبان ۹۹ ، ۲۲:۵۱
قرمز ...