از چی فرار میکنم؟ نمیدونم
شایدم میدونم
از خطرکردن، حالا چرا مثل خطر کردن میمونه برام!
چون از انداختن خودم تو مسیری که شاید بعدا نشه به همین راحتی ازش خلاص شد دارم فرار میکنم
اما تا کی؟ تاکی میتونی به همین روال ادامه بدی؟
از این که به بن بست برسم و از سر ناچاری دست به انتخابی بزنم که دلخواهم نیست وحشت دارم
من آدم کنار اومدن با غیر همتای خودم نیستم
حتی از آدم هایی که بیشتر از پنج درصد هم نمیشناسمشون فرارمیکنم، با دیدن کوچکترین تضادی، خط میزنمش
از هرکی که احساس میکنم و از رفتارش میخونم که میخواد نزدیک بشه فرار میکنم،شاید چون اونا من رو اون طور که هستم نمیشناسن و اصلا هم نمیخوام که بشناسن،حتی اگه به خاطرش مجبور بشم نزدیک ترین مسیر روزانه رفت و آمدم رو تبدیل به دورترین کنم، حتی اگه مجبور بشم نزدیک ترین مرکز خریدها رو دیگه نرم
مثل اسب چموشی میشم که جفتک میندازه
همیشه همین بودم، نه که رام شدنی نباشم، نه
آدمی که بخوام براش اهلی بشم رو نمی بینم